به دسـتان پدرت...
به جارو کردن مادرت...
به راننده ی چاق اتوبوس...
به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی...
به راننده ی آژانسی که چرت می زند...
به پارگی ریـز جوراب کسی در مجلسی...
به پشت و رو بودن چـادر پیــرزنی در خیـابان...
به پلیسی که سرچهار راه با کلاه صورتش را بادمیزند...
به رفتگـری که در گـرمای تیـر ماه کلاه پشمی به سردارد...
به پسـرکی که آدامس می فــروشد و تـو هـرگـز نمیخـری،...
به بازاریـابـی که نمـونـه اجـنـاسش را روی میــزت می ریــزد...
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و درکوچه ها جار میزند...
به دبیـری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده،نخند!
به سرآستین پاره ی کارگـری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب،نخند!
به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبـزی...
به پیـرمردی که در پیـاده رو به زحمت راه میرود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند،نخند!
نخند
نخند که دنیـا ارزشش را ندارد...
که هرگز نمی دانی چه دنیـای بزرگ و پر دردسری دارند:
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای،همه چیـز و همه کسند.
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند...
بار می برند...
بی خوابی می کشند...
کهنه می پوشند...
جار می زنند...
سرما و گرما را تحمل می کنند...
و گاهی خجالت هم می کشند
به منوچهر هایی که تمام زندگیشان یک موتور است تا کوهی از بار را برای یک لقمه نان در کوچه پس کوچه های تنگ این شهر جا به جا کنند...نخند!
به منوچهر هایی نخند که سرچهار راه استانبول می ایستند تا هرکس و ناکسی را پشت موتورشان سوار کنند فقط به خاطره احتیاج!
به دستان مجتبی نخند
خیلی ساده...نخند دوست من!!!
هرگز به آدم ها نخند
خـدا به این جسـارت تـو نمی خنـدد؛اخم می کند